خلاصه داستان: در ایران، تهران، 1332، شهرزاد و فرهاد همدیگر را دوست دارند و قصد ازدواج دارند، اما مافیای بزرگ بزرگ آقا سرنوشت دیگری را برای آنها رقم زده است.
خلاصه داستان: پارسیا مجبور است مادرش را به مدرسه بیاورد اما عمویش را با لباس مبدل مادرش می آورد. استاد آقای دلیجون او را می بیند و غافل از اینکه پارسیا چه کرده عاشق می شود.
خلاصه داستان: دو متکلم جوان قرار است در یک سمینار آکادمیک درباره ادیان در آلمان شرکت کنند. حاج آقا فراستی، رئیس حوزه علمیه از سفر آنها جلوگیری می کند. روحانیون جوان حاج آقا را قانع می کنند و ویزا می گیرند.
خلاصه داستان: دو جوان بهمن و نادر که باید به خدمت سربازی بروند و به دنبال راهی برای فرار از آن هستند، با یکدیگر ملاقات می کنند و با هم دوست می شوند. این دوستی سرآغاز دردسرها و ماجراهای بسیاری برای آنهاست.
خلاصه داستان: خلیل معروف به خلیل کاتیوشا که یک مرد مذهبی و از اعضای بسیج است مجبور می شود چند روزی را با ارشیا پسر پولدار لوس بگذراند. زمینه ها و ایده آل های متفاوت باعث می شود این دو برای یکدیگر دردسر درست کنند.
خلاصه داستان: فرامرز و لیلی پس از گذشت یازده سال زندگی مشترک تصمیم به متارکه می گیرند. فرامرز با مراجعه به دادگاه تقاضای طلاق کرده و لیلی را از دیدن بچه ها محروم می کند. لیلی که از قصد فرامرز مبنی بر خارج ساختن بچه ها از کشور مطلع می شود؛ با کمک گرفتن از عاطفه (دوست مشترک خود و فرامرز) تغییر چهره داده و بعنوان پرستار بچه به منزل فرامرز می رود و...
خلاصه داستان: پدر آرش به خارج از کشور سفر کرده است. او تصمیم می گیرد دکوراسیون داخلی خانه اش را تغییر دهد و یک زن طراح را دعوت می کند. اما بعد او را می فرستد. دوستانش بابک و بهنود می آیند تا پیش او بمانند تا او نرود...